مرگ آن نیست که در قبر سیاه دفن شوم
مرگ آن است که از خاطر تو با همه ی خاطره ها محو شوم
اگر دروغ رنگ داشت؛
هر روز شاید،
ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست،
و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود.
Fardin , The Sea Lover
زاهد مترسانم دگر دوزخ ندارد آتشی
آنان که میسوزند خود آتش زدنیا می برند
حاجتي نيست كه آزار دهد كس ما را
اينكه زنداني خاكيم همين بس ما را
چشم پوشيدم از اين باغ خزانديده چنان
كه نه با گل سر و كار است و نه با خس ما را
عشق هم رفت چو شد دور جواني سپري
به چه خشنود توان كرد از اين پس ما را
ميسپارم سر و جان در قدم قاصد مرگ
اگر از در رسد اين پيك مقدس ما را
كس نديده است چون من بندة بيمقداري
كه به هر كس كه فروشند دهد پس ما را
جز تو يارب به كسي نيست مرا روي اميد
تو مكن خوار به چشم كس و ناكس ما را
تا غني در گروِ منت خلق است اله
جامة فقر به از جامة اطلس ما را
کدامین چشمه سمّی شد که آب از آب میترسد؟
که حتا ذهن ماهیگیر از قلّاب میترسد؟
کدامین وحشتِ وحشی، گرفته روح دریا را
که توفان از خروش و موج از گرداب میترسد
گرفته وسعت شب را غباری آنچنان مبهم
که چشم از دیدگاه و ماه از مهتاب میترسد
شب است و خیمه شب بازان و رقص ِوحشیِ اشباح
مژه از پلک و پلک از چشم و چشم از خواب میترسد
فغان زین شهر ِکج باور، که حتا نکته آموزَش
ز افسون و طلسم و رَمل و اسطرلاب میترسد
طنین کارسازی هم، ز سازی بر نمیخیزد
که چنگ از پردهها و سیم از مضراب میترسد
سخن دیگر کُن ای جانا! کجا باور توان کردن
که غوک از جلبک و خرچنگ از مرداب میترسد؟